«تانزان» و «اکیدو» دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ابریشمین برخوردند. او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد. «تانزان» به او گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند، سرانجام در دیر، «اکیدو» نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند، خاصه به دختران زیبایی چئن او. چرا چنین کردی؟
«تانزان» گفت: دوست عزیز، من آن دختر را همان جا در شهر بر زمین گذاشتم؛ این تویی که او را با خود تا این جا آورده ای!
۵ نظر:
ozr mikham, age ye bare dige raje be GFe man in chizaro benevisin man midoonamo shoma! Oon rahebha ham ghalat karadn ke oono baghal kardan, aval khedmate oona miresam :D
ziba bood roshi jan
jaleb bood, in yaani inke niat va tarze fekre ensanha khaily mohemtar az amali hast ke anjam midan,...rasti ba yek tasvir sazi be roozam,khoshhal misham nazaret ro bedoonam, zemnan ba ejaze mikhastam linket ro to weblogam bezaram ;)
bah bah
mibinam ke inja kheyli tahvilet gereftan dige nemishe ba AZADIE ZEHN VA ZABAN BAHAT SOHBAT KARD....
aga to khejalat nemikeshiiii...baba dast az in dokhtara bardar digeeeeee.....man ke midona manzoret chi bod nagolaaa
Yaade shere sohraab oftaadam ;)
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
ارسال یک نظر